پست چهارم رمان این مرد ارباب است


پست چهارم رمان این مرد ارباب است

جلوی در یکبار دیگر پدرش را در آغـ ـوش کشید و بی نگاه رفت، بی دل!
راننده پیاده شد ساک ها را گرفته در صندوق عقب گذاشت و با احترام در عقب را باز کرد و گفت:بفرمایین خانم!
قاصدک آخرین رمق نگاهش را حواله خانه کوچک و درب و داغانشان کرد و سوار شد.راننده در را که به هم کوباند ضربان قلبش تند شد و کارش درست بود؟ این رفتن خیر بود یا شر؟
مرد حرکت کرد و او زل زده به چراغ های روشن کوچه و خیابان ها و فکرش پرواز بود برای شناخت این مزدایی نامرد و مرموز که هنوز نتوانسته بود ببیندش!
صدای راننده او را متوجه اش کرد:خانم نیکو لازمه قبل از رسیدن به منزل آقای مزدایی چند تا چیزو روشن کنم براتون!
ابرو بالا پراند و این کلاس حرف زدن را کجای دلش می گذاشت؟ خانم نیکو؟ تا چند روز پیش که هی دختره بود!
-بفرمایین آقای...
-دلاوری هستم.
-بله آقای دلاوری.
دلاوری لبخندی چاشنی صورت گردش کرد و گفت:آقا اصرار داشتن بهتون بگم اعضای خونه اصلا نمی دونن شما چرا و به چه علت اومدین تا چند مدت موندگار بشین، ایشون به همه گفتن شما خواهر یکی از دوستان هستین که برا مدت نامعلومی اومدین بمونین، پس اگه صمیمتی بین اعضای خانواده مزدایی پیدا کردین همینو بهشون بگین.هیچ اشاره ای به اتفاقات افتاده نمی کنین.
-و چرا این همه پنهان کاری برای جناب مزدایی مهمه؟
-ایشون دلایل شخصی خودشونو دارن که من توضیحی براش ندارم.
زیر لب بچه پرویی نثارش کرد و گفت:بله متوجه ام!
دلاوری سری تکان داد و گفت:راننده شخصیتون هم منم و هر جایی که خارج از خونه بخواین قدم بزارین من باهاتونم.
اخم دواند بین دو ابروی باریکش که به لطف آرایشگر حسابی زیبا شده بود و گفت:مگه زندانی ام؟
-این شرایط توضیح داده شده به شماست و قبول کردین!
دست مشت کرد و لعنت به این همه اجبار، اجبارهای زندگیش تازگی ها چقد غول شده بودند و او چقدر کوچک!
"خدایا، اینقد تو خودم ریختم که از سرم گذشت دارم غرق میشم،دستت کجاست؟"*
و کاش خدا کمک می کرد به این زیبای کوچک که قاصدک وار می رفت اما نه برای خوش خبری و خدا بخیر کند همه ی آینده های نیامده اش را!
بلاخره در آن ترافیک همیشگی ماشین جلوی خانه ی بزرگی توقف کرد.قبل از اینکه قاصدک فرصتی برای فکر کند پیدا کند در باز شد و دلاوری ماشین را داخل برد.قاصدک متعجب محو حیاطی بود که بیشتر شبیه موزه بود تا حیاطی پر درخت!
جای جای حیاط مجسمه ی زن یا مردی به چشم می خورد اما چیزی که لبخند را روی لبش زنده کرد مجسمه مادری بود که کودکی را در آغـ ـوش کشیده دست کودک بزرگترش را در دست داشت و چشمانش به افق محو شده نگرانی خاصی در چهره اش بود.زیر لب گفت:این شاهکاره!
جلوی درب ساختمان سفید رنگی ماشین توقف کرد که دلاوری گفت:پیاده شین خانم نیکو!
تردید چنبره زد در وجودش و زیر لب گفت:خدا باهامی نه؟!
در را باز کرد پایش را روی سنگ فرش جلوی ساختمان گذاشت که دلاوری گفت:برین داخل من ساکاتونو میارم.
برگشت و مـ ـستاصل به دلاوری نگاه کرد و گفت:نمیشه باهم بریم؟
می ترسید از روبرو شدن با مزدایی که پدرش هم او را ترسانده بود.
دلاوری لبخندی به نگرانی مشهود چهره ی دختر جوان زد و گفت:صبر کنین.
صندوق عقب را باز کرد و ساک ها را برداشت و گفت:بفرمایین.
قاصدک نفسش را به تندی بیرون داد و دستش را روی قلبش که ضربان گرفته بود گذاشت و زیر لب تکرار کرد:نترسیا تازه قراره کلی هیجان تجربه کنی دختر!
پشت سر دلاوری وارد ساختمان شد که چند جفت چشم مشتاق و کنجکاو به او برگشت و او تنها نگاهش به مردی کشیده شد که روی ویلچر نشسته مبهوت به چشمانش زل زده بود.مزدایی بود؟!

ترس قلقلکش داد و در این خانه بزرگ و آدم های ناشناس چکار می کرد؟ صدای زنی که شاید حدود به 50 می خورد توجه اش را جلب کرد:بیا جلوتر دخترم، چرا اونجایی؟
نگاهش قفل شد در نگاه زن و این زن چرا این همه روشن بود انگار ستاره!
دلاوری به آرامی گفت:بفرمایین جلو خانم نیکو!
نگاهش را کمی روی دلاوری سر داد و با قدم هایی که خیره سرانه از راه رفتنش امتناع می کردند گام هایش را کوتاه کوتاه برداشت و نزدیک مبلمانی که خانواده نشسته بودند رسیدند که همه به احترامش بلند شد و این خانواده این همه خوب بودند؟
زن به سویش آمد و دست هایش را گرفت و گفت:تو باید قاصدک باشی نه؟
گاهی لبخند خود به خود بروز می دهد و بعضی ها چه اعجاب انگیزند!
لبخندی به روی زن پاشاند و گفت:بله، خانم!
زن اخم کرده گفت:خاله بانو، اینجوری صدام بزن!
زن برگشته رو به آنهایی که ایستاده بودند گفت:این ریزه میزه دختر منه، الهه، کلاس سوم دبیرستان، آتیش خونه!
الهه اعتراض آمیز گفت:مامان؟!
خاله بانو ریز خندید و گفت:این خوشگله هم افسانه اس دختر بزرگم و فکر کنم باید هم سن باشین!
خاص به افسانه نگاه کرد و این همه غم در آن دو گوی قهوه ای عجیب بیداد می کرد و چرا حسش می گفت این دختر بهترین دوستش خواهد شد؟
افسانه بی حوصله سر تکان داد که خاله بانو با احترام دست روی شانه ی مرد روی ویلچر نشسته گذاشت و گفت:ایشونم صاحب خونه، برادر عزیزم جهانگیر مزدایی!
عین ورق قماری که محکم روی زمین می خورد نگاهش محکم روی این پیر زواررفته افتاد و در دل گفت:نگفتم از اون پیرهای هاف هافوهه!
نگاه رفته ی محکمش شراره کشید و دست مشت کرد که با حرف خاله بانو مبهوتانه به مرد خیره شد:آلزایمر داره و فلجه حالا هی خودتو هرروز بهش معرفی کن باز یادش میره!
قاصدک با تعجب گفت:پس...
حرفش تمام نشده صدای فریادی از طبقه ی بالا باعث شد الهه با خنده بگوید:اژدها وارد می شود.
خاله بانو به اخم نشسته گفت:خیر نبینن که هی این بچه رو عصبی می کنن حتما باز اتفاقی افتاده.
افسانه خود را روی مبل ولو کرد و زیر لب گفت:این همیشه اعصاب نداره.
نگاهش کشیده شد به طبقه بالا و صدای مردی که داد می زد:فک کردی من چیزی برای از دست دادن دارم؟ برو به رئیست بگو هر غلطی دوس داری بکن....ببین منو بیخود نترسون پاش بیفته یه پدری از همتون در میارم که اون سرش ناپیدا....
الهه به قیافه ی درهم رفته و متعجب قاصدک بلند خندید و گفت:نترس، این اژدها اربابمونه،....پسر داییمه، پسر دایی جهانگیر!

 

خاله بانو رو به دلاوری گفت:کیوان جان ساکاشو بزار اتاقی که کنار اتاق افسانه اس!
رو به قاصدک یک لنگ پا که مبهوت صدای آمده بود گفت:بیا بشین دخترم، نترس پسرم حتما کمی عصبی بوده.
قبل از اینکه قدم اول را برداشته برای نشستنی راحت، مرد جوان با دو از پله ها به سمت پایین آمد نگاهش کرد این مرد امروز صبحش نبود؟ همان کاربنی پوش مارک دار؟ همان که غرور هدیه می داد و کیلو کیلو تکبر؟
خودش بود اخم نشست روی پیشانیش و این همان مزدایی پدرش بود، همان بزرگ شده ؟!
"آنچه تو را برایم متفاوت کرد، نگاه من بود!"*
و چقدر این جوان گم شده در ذهنش با نگاهش متفاوت بود، کمی شبیه به ارباب قصه ها بود و کمی شبیه اژدهای حک شده روی دیوار اتاق دفتر تولیدی اش و کمی هم شیطان بود و شرور و به گمانش از سر کلاس رفته های شیطان بود.
باربد رسیده به کیوان با اخم گفت:اینا چیه دستت؟
کیوان با آرامش جواب داد:ساک های خانم نیکو!
زنگ زده شد! نگاه برگشت خورد! اخم درهم تر شد! و حالا نوبت ضربه بود!
چشمانش قفل شد در نگاه ترسیده ی دختر جوان و تیزی نگاهش مشت کرد دستانش را....اما پیروزی نزدیک بود...زیر لب گفت:پوئن اول آقای یوسف نیکو!
تندی پایش را گرفت بر صلابت و محکمی قدم هایش افزود و باز هم شد همان کاربنی پوش مارک دار تولیدی!
روبروی قاصدک ایستاد و حقش خوش آمدگویی بود و نگفت و چرا باید محبت خرج می کرد برای دختری که بودنش را لازم داشت برای عذاب برنامه ریزی کرده اش؟!
زیر لب گفت:پس تو هستی؟
قاصدک خود را کنار کشیده فقط نگاهش می کرد و نفهمید چرا می ترسد و این مرد خطرناک بود برایش! تهدیدش شده بود همین ضربانی که دیوانه وار کوفتن گرفته بود و ندایش هشدار سرخی بود برای فرار اما کمی برای فرار دیر نبود؟
خشک و جدی گفت:خانم نیکو فردا ساعت 7 تو اتاق کارم می بینمتون.
خاله بانو دخالت کرده گفت:پسرم بزار دخترجان برسه کمی استراحت کنه.
امشب برای عمه اش هم جدی بود و بی خیال این نسبت های فامیلی دست و پا گیر!
-از الان تا فردا وقت استراحت دارن عمه!
رو به کیوان معطل روی پله گفت:ساک هارو بزار بیا باید بریم بیرون.
کیوان چشم گفته به سرعت بالا رفت و باربد پالتوی مشکی که روی دستش بود را پوشید و از ساختمان بیرون زد و قاصدک نفس حبس شده اش را بیرون داد و نفرین برا این آمدن اضطراب انگیزش!
زیر لب گفت:اژدهای کاربنی پوش مارک دار.
لبخندی به این تشبیه اش زد که خاله بانو گفت:ببخش دخترم پسرم مهربونه اما انگار امشب از جایی دلخور بوده.
قاصدک مهربانی خرج می کرد برای صفای زنی که در همین دقایق کوتاه دلبری کرده بود برای دلی که مادرانه ندیده بود!
لبخندی نمکین زد و گفت:مهم نیست خاله بانو.
و زیر لب گفت:اومدم برای عادت...اینا عادت میشن برام.
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 بهمن 1396برچسب:, ساعت 21:30 توسط Elisar